بچه که بودم از اینکه مدادم را روی کاغذ فشار دهم می ترسیدم. می ترسیدم این آخرین فرصت من باشد برای کشیدن و اشتباه کردن و نتوانم همه چیز را پاک کنم و از نو شروع کنم!
معلم نقاشی ام دستم را می گرفت و فشار می داد. می گفت ببین چه بهتر شد چه مرز بین سفیدی کاغذ با رنگ های روشن نقاشی ات معلوم شد! آنوقت شجاع می شدم. دست های معلم روی دستهایم حکم آزادی داشت. آزادی از تنهایی رفتن، تنهایی به مقصد رسیدن!
همه ی این حرف ها را برای تو می زنم! برای اینکه این قسمت از نقاشی مان سخت است. من کمرنگ شده ام. فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دستهایم چه می شود؟ من آنقدر مثل اشک چکیده ام روی این نقاشی که پاک شده ام . مثل بچگی هایم می ترسم! خانه را کمرنگ می کشم. کتابخانه را آن گوشه محو می کنم. صندلی ها آنقدر کوچک می شوند که جا برای آدم کوتوله ها هم ندارند. فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دست هایم چه می شود؟
دفتر سفید نقاشی ام روی زمین پهن است. شک دارم که با کدام رنگ نقاشی ام را شروع کنم؟ قهوه ای خوب است؟ تو دوست داری؟ همه چیز رنگ چشم های تو باشد خوب است؟ پروانه ها هم دوست دارند. رنگ قهوه هایی که با هم نخوردیم هم همین است. شروع کنم؟ دست هایت را از توی جیبت در می آوری؟ کتابت را کنار می گذاری و کنارم می نشینی؟ فکر کن اگر یک دست مردانه بیاید روی دست هایم چه می شود؟ ...